سنگ صبور (5)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: دکتر عباس فاروقی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۷۱-۲۷۵
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: فاطمه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دختر کولی- شاهزاده
وقایع در افسانه سنگ صبور به گونهای در کنار هم قرار میگیرد که به ناچار قهرمان افسانه را در سمت و سوی مشخصی میراند. پدر و مادری که برای نجات جان دختر خود از چنگ سرنوشتی محترم، خانه و دیار خود را رها میکنند، در بیابان باز اسیر سرنوشت میشوند. سنگ صبور نماد شکیبایی انسان در برابر ناملایمات و نیز میزان تحمل او است. در افسانه سنگ صبور، به حق دختر کولی تیپی زیرک است. زیرا ویژگی زندگی «کولی» که دائم در سفر بودن و تماس با مردم است، تجربه و دانایی خاصی به او بخشیده است.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود یک زن و یک دختر داشت. اسم دخترش فاطمه بود و خیلی هم عزیز و گرامی بود. این دختر وقتی بزرگ شد او را به مکتب گذاشتند. هر روز که فاطمه به مکتب می رفت در راه صدایی به گوشش میرسید که میگفت: «فاطمه آخرش قسمت تو زندگی با مرده است!» فاطمه خیلی ناراحت میشد و وقتی از مکتب برمیگشت هر چه برایش اتفاق افتاده بود، برای پدر و مادرش میگفت و گریه و زاری میکرد. بالاخره پدر و مادر فاطمه تصمیم گرفتند که خودشان روزها او را به مکتب ببرند و یا این که او راهش را تغییر بدهد ولی این هم هیچ فایدهای نداشت. عاقبت تصمیم گرفتند که از آن شهر بروند به شهر دیگر، همگی با هم به راه افتادند. هر چه میرفتند نه به آب میرسیدند و نه به آبادی، تا بعد از چند شبانه روز، خسته و کوفته، از دور باغ بزرگی را دیدند. با خود گفتند حتماً توی این باغ کسی پیدا میشود که به ما چیزی بدهد تا بخوریم و از گرسنگی نمیریم. همین که به در باغ رسیدند در باز شد و فاطمه که جلوتر از پدر و مادرش راه میرفت اول وارد باغ شد. ولی ناگهان در پشت سر او بسته شد و در باغ از نظرها ناپدید گردید. به طوری که اصلا کسی نمی توانست فکر کند که دری در آنجا بوده است. پدر و مادر فاطمه هر چه گشتند راهی نیافتند و تا شب گریه و زاری کردند ولی به فکرشان رسید که شاید صدایی که در راه مکتب به گوش فاطمه میرسیده همین باشد و چون گریه و زاری دیگر فایدهای نداشت و هوا هم داشت تاریک میشد به ناچار راه خود را در پیش گرفتند و رفتند. فاطمه که از ترس پشت در ضعف کرده بود، فردا صبح که هوا روشن شد به هوش آمد و دید در یک باغ بسیار بزرگ و قشنگی است ولی اثری از پدر و مادرش نیست. شروع به گردش در باغ کرد و اقسام میوههایی را که خداوند در بهشت قرارداده، همه در این باغ جمع بود. فاطمه چون خیلی گرسنه بود، مقداری از این میوهها را خورد و برای تماشای عمارتهای خیلی قشنگ و بلند که در اطراف باغ ساخته بودند رفت. طرف راست باغ، هفت تالار بزرگ ساخته بودند. فاطمه از تالار اول تا تالار ششم را بازدید کرد. در تالار اول انواع پارچه و لباسهای زنانه خیلی قشنگ و قیمتی را دید. در تالار دوم تختخوابهای زیبا و مرتب که تشکهای قشنگی روی آنها پهن کرده بودند. در تالار سوم فرشهای گرانبها و قیمتی به دیوارها آویزان کرده بودند. در تالار چهارم ظرفهای چینی خیلی زیبا چیده بودند. در تالار پنجم روی میزهای غذا انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ گذاشته بودند. در تالار ششم جواهرات و الماسهای درشت در جعبههای قشنگ چیده شده بود که چشم آدمی از دیدن آنها خیره میشد. فاطمه پس از این که تمام شش تالار را دید وارد تالار هفتم شد. دید جوان مردهای را روی تختخواب گذاشتهاند، اول خیلی وحشت کرد ولی بعد آهسته آهسته پیش رفت و دید نوشتهای بالای سر جوان قرار دارد. آن را برداشت و خواند. در آن نوشته شده بود که این جوان شاهزادهای است که مدتی است مرده، ولی اگر کسی چهل روز، روزی یک انگشتانه آب و به اندازه یک بادام نان بخورد و چهل تا سوزن که به پهلوی او فرو کردهاند، روزی یک دانهاش را بیرون بکشد و این دعا را هم بخواند، بعد از چهل روز او زنده خواهد شد. فاطمه با خودش فکری کرد و تصمیم گرفت که این دستور را اجراء کند، شاید از تنهایی نجات یابد. فاطمه تا سی و هفت روز این کار را ادامه داد. روز سی و هفتم پس از این که کارهایش تمام شد، رفت تا کمی در گوشه باغ بنشیند و استراحت کند. باز مثل همیشه آن صدایی که در راه مکتب میشنید در گوشش طنین میانداخت. این بار دلش از تنهایی داشت میترکید که ناگهان صدای زنگ شتر شنید. فاطمه با عجله خود را به پشت بام بلند عمارت رساند و عده زیادی کولی را دید که سوار شتر از مقابل باغ میگذرند. فاطمه داد زد: «آهای به من کمک کنید. من اینجا تنها هستم. یکی از این دخترها را بفرستید پیش من.» کولیها گفتند: «چطور؟ اینجا که در ندارد.» فاطمه گفت: «صبر کنید تا من برگردم.» و رفت یک طناب بلند آورد و انداخت پایین. کولیها طناب را به کمر یکی از دخترها بستند و فاطمه کشیدش بالا و او را داخل باغ کرد و مقدار زیادی پول و جواهرات به پدر و مادر دختر کولی داد تا رضایت دادند که دخترشان پیش او بماند. بعد دختر را به حمام برد و لباسهای قیمتی و زیبا تنش کرد، خوراکهای لذیذ به او داد تا بخورد. چون مدتها بود با کسی حرف نزده بود، فاطمه تمام سرگذشت خود را از سیر تا پیاز برای دختر کولی تعریف کرد. ولی از جریان و موضوع تالار هفتم و شاهزاده به او چیزی نگفت. فردا صبح زود که روز سی و هشتم بود، فاطمه طبق معمول به تالار هفتم رفت و شروع به دعا خواندن کرد. دختر کولی هم با سرعت خودش را به پشت در تالار رساند و با دقت گوش کرد ببیند فاطمه چه میگوید. چند کلمهای از آن دعا را یاد گرفت. فردا صبح هم باز همین کار را کرد و تمام دعا را به خوبی یاد گرفت و هر کاری هم که فاطمه میکرد، دختر کولی به خاطر میسپرد. روز بعد که روز چهلم بود، دختر کولی زودتر از فاطمه از خواب بیدار شد و سروقت جوان رفت و دعا را خواند و آخرین سوزن را که باقی مانده بود، از پهلوی او بیرون کشید. ناگهان جوان عطسهای کرد و از خواب ابدی بیدار شد و گفت: «آه تو فرشتهای یا آدمیزاد، چه هستی؟» دختر کولی، تمام شرح زندگی فاطمه را به حساب خودش گذاشت و برای او تعریف کرد و گفت من چهل روز نان و آب نخوردم و رنج و زحمت کشیدم تا تو زنده شوی. شاهزاده خیلی از این دختر خوشش آمد و گفت من که نمیتوانم زحمتهای تو را جبران کنم. همان وقت فاطمه وارد تالار شد و دید که کار از کار گذشته. شاهزاده پرسید: «این دختر کیست؟» کولی گفت این کلفت من است. فاطمه با وجودی که بی اندازه ناراحت شده بود، هیچ حرفی نزد و از تالار بیرون رفت. همان روز شاهزاده دستور داد تا شهر را آیین بستند و چراغانی کردند و هفت شبانه روز جشن عروسی برپا ساختند. دختر کولی به ازدواج شاهزاده درآمد. یک سال از ماجرا گذشت. روزی شاهزاده که میخواست به مسافرت برود از زنش پرسید: «چه میخواهی که برایت سوغات بیاورم؟» زنش گفت: «برای من مقداری جواهر و لباسهای قیمتی بیار.» هر کدام از غلامان و نوکرانش هم چیزی از او خواستند. نوبت به فاطمه رسید. شاهزاده از او پرسید: «تو چه میخواهی که برایت بیاورم؟» فاطمه گفت: «من چیزی نمیخواهم» هرچه شاهزاده اصرار کرد، فاطمه جواب داد که من هیچ چیزی نمیخواهم. شاهزاده خشمگین شد و گفت: «تو باید حتماً از من چیزی بخواهی.» فاطمه گفت: «پس در این صورت، سنگ صبور برای من بیاورید.» شاهزاده وقتی میخواست از مسافرت برگردد، هر چیزی را که از او خواسته بودند تهیه کرد تا رسید به سنگ صبور فاطمه، هر جا را گشتند سنگ صبور پیدا نکردند. سرانجام شاهزاده که از این جهت ناامید شده بود از پیرمردی که او را صاحب کرامات میدانستند کمک طلبید. پیرمرد پرسید: «سنگ صبور را برای که میخواهی؟» شاهزاده پاسخ داد: «برای کلفتم میخواهم.» پیرمرد گفت: «حتماً دل پردردی دارد و میخواهد با این سنگ به عمر خود پایان دهد.» شاهزاده گفت: «من خودم مراقبش خواهم بود.» پیرمرد گفت: «بیا این سنگ صبور، ولی موقعی که کلفت تو تمام درد و دلش را برای سنگ صبور کرد و گفت: یا تو بترک یا من می ترکم، باید او را نجات دهی.» شاهزاده از پیر تشکر کرد و سنگ را گرفته و به شهر خود بازگشت. پس از این که همه چیزهایی را که آورده بود بین نوکرانش تقسیم کرد، سنگ را هم به فاطمه داد. فاطمه با سرعت تمام کارهایش را کرد و ظرفها را شست و به آشپزخانه رفت و در را که بسته نمیشد پیش کرد و سنگ صبور را گذاشت جلویش و تمام درد و دلش را برای سنگ کرد و زندگیاش را شرح داد و دست آخر گفت: «حالا ای سنگ صبور یا تو بترک یا من.» همین موقع سنگ صبور بلند شد و رفت به هوا ولی تا آمد پایین بیاید و به سر فاطمه بخورد، شاهزاده که پشت در بود به سرعت به طرف فاطمه دوید و او را بیرون کشید. سنگ به زمین خورد و ترکید. شاهزاده هم که فهمید تمام زحمتها را فاطمه کشیده بود و آن دختر کولی خودش را جا زده، دستور داد دختر کولی را به دم اسب بستند و در بیابان رهایش کردند. بعد شهر را آذین بستند و پس از هفت شبانه روز جشن و سرور، شاهزاده با فاطمه عروسی کرد. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.